پنجسنبه 31 تیر: روز اخر ماه تیر است. که تولد ماه هلن کلر هم بود. همه چیز آرام است به قطعه های چیده شده ی پازلم نگاه می کنم و یک ماشالله و چشم نخوری انشالله می گویم که مبادا کسی چشم بزند این همه هوش و ذکاوت خدا دادی را.
جمعه 1 مرداد: 4 نفری رو یک مبل نشسته ایم و من در حال خفه شدن هستم. احساس می کنم قلبم بیخود و بی جهت به ناحیه گلوگاهم رسیده و در آنجا وحشیانه مارش نظامی می زند. اسید معده ام هم در حال سوراخ کردن مری ام است.
شنبه 2 مرداد: خسته و کوفته از اردو برگشته ام. توی تاریکی نشسته ام و فکر می کنم به آن خانومی که سال های سال از تاریکی خانه اش بیرون نیامده بود. خیره شده ام به کلید چراغ و منتظرم خودش روشن شود....انگار نه انگار...کاش بعد اردو خوابیده بودم.......
یکشنبه 3 مرداد: من شهید راه زندگی ام.....کشته شده به دست روزگار....
دوشنبه 4 مرداد: بیماری ای که آدم را از یک زجر دائمی برهاند.خود عین شفاست...من مدرسه نرفتم. توی خانه نشستم و سیر تا پیاز برنامه های تلویزیون را دیدم و بیش از پیش احساس بی مصرفی کردم...من شهید راه زندگی ام....
سه شنبه نیمه ی شعبان: از یک طرف به پدرم اصرار می کنم از راهی برویم که بهمان شربت بدهند. (وقتی از خانه ی عروس خانوم بیرون آمدیم تازه فهمیدم چه قدر تشنه ام). و از طرف دیگر به مادر گرام اصرار می کنم که فردا مدرسه نروم و هر دو عزیز یک جواب می دهند: نچ!
چهارشنبه 6 مرداد: مدرسه نرفتم. و باز هم نشستم و برنامه های تلویزیون را نگاه کردم... و هنوز هم شهید راه زندگی ام...
پنجشنبه 7 مرداد: احساس می کنم یک هفته ای که گذشت یکسال پیش بوده است. توی این دوره زمونه که آدم به مرور زمان پیر نمی شه...گر و گر پیر می شه.... من شهید راه زندگی ام....